من و شازده...

و اما ادامه ی داستان...

_____________________________________________________________

هرروز به سختی میگذشت برامانگار میخوام جونمو از خودم جدا کنم

"در رفتن جان از بدن،گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم میرود"

قرار شد بهم یه فرصت دوباره بدیم که بشینیم و عاقلانه و با درنظر گرفتن همه جوانب فکر کنیم

تو اون چند وقت همش ،یعنی هرشب از پنجره ی اتاقم به آسمون بی کران خدا نگاه میکردم...چشم میدوختم به یه ستاره و با خدا حرف میزدم:

_خدایا تو خودت بهم قول دادی..مطمئنم زیرقولت نمیزنی...من توکلم به خودته..میدونم ناامیدم نمیکنی

هرشب انقد با خدا حرف میزدم و گریه میکردم و فکر میکردم تا خوابم میبرد

یه روز گفت:

_خودتو واسه همه چی آماده کردی؟

_آره

_یعنی هرچیزی رو حاضری قبول کنی؟

_آره

_خوبه

_یعنی میخوای بری؟

_هرجور با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیشه

_باشه

_گریه که نمیکنی؟

_نه

داشتم مثل ابر بهاری زار میزدمنمیتونستم اشکمو کنترل کنمفکر همه خاطره هادوریشداشت دیوونم میکرد

تا شب یه ریز گریه میکردم

ساعت حدود 3 بود که تو گریه هامیهو شازده اس داد:

_خوابیدی؟

_نه بیدارم خوابم نمیبره

_ناراحتی؟

_باید خوشحال باشم؟

_داری گریه میکنی؟

_آره فقط واسه خالی شدنه نگران نباشمیشه امشب کنارم باشی؟میشه امشب پیشم باشی؟

_آره عزیزمشاید تا آخر عمر پیشت بمونم

_داری شوخی میکنی؟

_نه واسه چی شوخی کنم؟

یهو انگار همه دنیا رو بهم داده باشناشک شوق میریختم

_خیلی دوست دارم شازده

_منم همینطور پرنسس من

فرداش شد و انگار یه روز رویایی باشهخیلی خوشحال بودم

چند روزی گذشت و حرفا زده شدالبته بین من و شازده ها

قرار شد چند سالی بگذره تا هردومون آمادگیه لازمو پیدا کنیم بعد باهم خونمونو بسازیم

با فراموش کردن تمام خاطره های بد،خاطره های خوبی باهم ساختیم و خواهیم ساخت

شازده ای که تا اونموقع با وجود اینکه از ته قلبش دوسم داشت از عاشقی کردن خودداری میکرد،عاشقی کردن رو شروع کرد

هرروز بهتر از دیروز و پر از آرامشهم برای من و هم برای شازده

البته دیگه باید شازده بگه روزاش چجوری میگذره من از دید خودم گفتم

من و شازده یه دنیای جدید رو واسه خودمون ساختیم

من شدم پرنسس اون و اونم شد شازده ی من

به امید خدا میخوایم یه خونه بسازیم که توش محبت و عشق باشه،خدا باشه،یه فکر مشترک باشه

برای خوشبختیمون دعا کنین

 

 

[ پنج شنبه 26 / 5 / 1391برچسب:پرنسس,شازده,پرنسس و شازده,زندگی رویایی,عشق,خوشبختی,

] [ 23:0 ] [ الی... ]

[ ]

من و شازده..

ادامه ی داستان..........

______________________________________________________________

تا اینکه...

من یه مشکلی واسم پیش اومد که به حدی بزرگ و وحشتناک بودکه نمیخوام دیگه بخاطرم بیاد

شازده خیلی تو اون لحظه عصبی بود از عصبانیت و نگرانی واسه حال من صداش میلرزید و من فقط هق هق میزدم...

روزای وحشتناکی بود به حدی که ناراحتی روحی پیدا کرده بودم...

شازده هرروز بهم زنگ میزد و سر میزد نگرانی رو تو حرفاش میشد دید...

نیست شبا خیلی میخوابیدم؛از اون به بعد دیگه خوابم نمیبرد یا اگه میخوابیدم کابوس میدیدم...هم اون اتفاق و هم رفتن آهنگ رفتن شازده بهم فشار آورده بود...

رفتم پیش روانشناس و ازش قرص خواب گرفتم...

حتی با قرص هم آروم نمیگرفتم....

شبا با کابوس بیدار میشدم...

شازده که متوجه حالم شده بود دیگه طاقت نیاورد...

باهم رفتیم بیرون و بهم گفت آروم باش انقد خودتو اذیت نکن...من کنارتم...این حرفش خیلی آرومم کرد اما باز شبا واسم وحشتناک بود....

همینطور روزا گذشت....

یه روز اومد کنارم نشست و گفت ببین من کنارتم دیگه قرص نخور بهم قول بده...

بهش قول دادم و گفتم اما من یه دقیقه هم نمیتونم آروم بگیرم...

گفت خودم درستش میکنم....

دستمو گرفت و گفت ببین من کنارتم هرشب فکر کن دستاتو گرفتم و از هیچی نترس...و راحت بخواب

منم هرشب با همین تفکر میخوابیدم..یه خواب راحت

حالم خوب شده بود ..

هرروز بهترم میشدم

تا اینکه بعد از عید اومد کنارم نشست و گفت:

_دیگه وقتشه از هم جداشیم الی...

سرمو به سمت آب برگردوندم و گفتم کی؟

_همین روزا..

_چرا میخوای بری؟

_نمیتونم دلیلشو بهت بگم..

_چرا؟

_ببین من از آینده خبر ندارم نمیتونم بهت قولی بدم

_میترسی یعنی؟به خودت مطمئن نیستی؟

_نمیدونم چطور برات توضیح بدم...چیزیه که نمیشه گفت

اشک تو چشام جمع شده بود و نگام به آب بود ..گفت:

_به من نگاه کن..

_نمیخوام دلم میخواد آب رو ببینم(از اون لجبازیاست دیگه)

_گفتم به من نگاه کن

بهش نگاه کردم...

_چرا بغض کردی؟

_بغض نکردم بخاطر نگاه کردن به آبه که چشام اینطوری شده(یعنی دروغ به این شاخ داری)

_الان من گوشام دراز شداز صدات میشه فهمید بغض کردی

_نمیدونم چرا

_ولی من میدونمبهم قول بده بعد از من ازدواج میکنی...

_قول نمیدم ولی باشه

_قول بده گفتم..

_نمیخوام

لبه پرتگاه وایساد و گفت:

_قول میدی یا خودمو بندازم توآب؟

_نمیندازی...

جلوتر رفت و گفت:

_اینبار میندازم...

ترسیدم گفتم:

باشه قول میدم

اومد کنار و گفت حالا ناراحت نباش دیگه بخاطر من

_باشه(یه خنده تلخ)

بعد خواست منو برسونه تو ماشین یه آهنگ غمگین گذاشتم و تا خوند:

"بگو سرگرم چی بودی که انقد ساکت و سردی

خودت آرامشم بودی،خودت دلواپسم کردی

 

ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه

چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه

 

تو روز و روزگار من،بی تو روزای شادی نیست

تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست"

همینجا گوشی و ازم گرفت و قطعش کرد...

بغضم ترکید باصدای بلند گریه میکردم..چند ساعت نگه داشتن بغض داغونم کرده بود

بعد دیدم خودشو کشیده پایین که از آینه عقب گریه هامو نبینه..

طاقت یه قطره اشکمم نداشت...

و من ..

ساکت شدم...

سعی کردم بخندم...

وقتی داشت میرفت گفت چرا میخندی؟

_تا حالا دیدی کسی از درد بخنده؟الان اینجوریم

یهو خنده رو لبش ماسید و اشکی که تو چشاش بود رو دیدم و در رو بستم نتونستم بگم خدا حافظ..

زنگ زدم بهش گفتم خداحافظ مراقب خودت باشو اون ازم قول گرفت که گریه نکنم

منم با اکراه تمام قولد ادم

تا .....................

این داستان ادامه دارد با جاهای خوبش...

[ جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:شازده,

] [ 14:30 ] [ الی... ]

[ ]

من و شازده.

خب ادامه ی داستان...

____________________________________________________________

بعد بهش گفتم پس میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم از این به بعد؟خندید و گفت البته چرا که نه؟

بعد گفت بفرمایین تو اتاق...رفتم و از بقیه هم معذرت خواهی کردم

بعضیا منو نبخشیدن اما بیشتریا باهام دوست شدن

همه چی به خوبی گذشت...

از اون به بعد نمیدونم چی شد که تو هر مجلسی و جشنی شازده رو میدیدم

انقد همه جا همدیگرو دیده بودیم و باهم بحث کرده بود(البته با آرامشا)دیگه کم کم مثل دوستای صمیمی شدیم

یه روز تو یه مهمونی یه لباس شیک پوشیده بود خدایی با دیدنش دلم لرزید

اما خودمو جمع و جور کردم..اومد پیشم نشست و گفت نظرت چیه؟؟؟

گفتم همچین آش دهن سوزی هم نشدی

_فعلا که دهن همه رو سوزوندم

_دهن منو که نسوزوندی

_خب تو استثنایی ولی دهن بقیه رو سوزوندم

_فکر نکنمپس لطفا نگو همه چون همه دهنشون نمیسوزه

_خب مهم اونی بود که باید بپسنده که پسندید

_چه بد سلیقه

(موقعی که باهاش کل مینداختم انگار تمام دنیا رو بهم داده باشن)

خیلی جالب بود همه چی خوب پیش میرفت...مثل دوتا رفیق فابریک بودیم...

من خیلی رفتارم بچگونه بود و یه سری مشکلات شخصی داشتم که شازده همش منو راهنمایی میکرد تا حلشون کنم...

اما من به حرفش گوش نمیدادم و میگفتم مرغ یه پا داره

اونم عصبانی شد..

شب یلدا بود که پاهام حسابی دعوا کرد و هرچی تو دلش بود گفت از غرورم از لجبازیم و گفت دیگه حق ندارم بهش زنگ بزنم

منم دیدم حق بااونه خیلی از دست خودم کلافه شدم گفتم دختر تو با این لجبازیات سر خودتو به باد میدی

با کلی عذر خواهی منو بخشید با شرط اینکه به حرفاش گوش کنم و منم قبول کردم

از اون به بعد لج بازیامو و حرفاشو همه و همه میگذشت و البته دعواهامون

با هم قرار گذاشته بودیم هیچوقت بهم وابسته نشیم و فقط به عنوان دو تا دوست باشیم

بعد از عید شد و من حس کردم  دوسش دارم و دوری ازش برام سخته

بهش گفتم دوست دارم و اونم با فرض اینکه منظورم مث دوتا دوسته گفت دوسم داره

هرروز عشقم بهش بیشتر میشد

دیگه ما صدای هم ناراحتیه هم و همه چیز همدیگرو شناخته بودیم..هیچکدوم طاقت ناراحتی اونیکی رو نداشت...

تا اینکه......

این داستان ادامه دارد...

 

[ شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:شازده,

] [ 14:8 ] [ الی... ]

[ ]

من و شازده

خب آماده میشم واس نوشتن

______________________________________________________________

داستان از اون جایی شروع شد که تو یه مهمونی بزرگ بودیم که من تقریبا هیچکس رو نمیشناختم جز میزبان

منم دیدم همه دخترا پاشدن دارن کمک میکنن گفتم خودی نشون بدم

پاشدم گفتم بدین من چاییا رو پخش کنم که کسی که چاییا رو میریخت گفت برو تو اون اتاقی که پسر دخترا اونجا هستن اونموقع تک و توک دختراونجا بود

رفتم تو اتاق همینجوری به همه چایی دادم بعد دیدم دارن باهم بحث میکنن...منم که ماشالله کنجکاوگوش تیز کردم ببینم چی میگن که دیدم دارن باهم کل کل میکنن این یکی پیامک ضد دختر میخونه اونیکی بر عکس و میخندن و عصبی میشن

منم که خبر دارین عاشق اینجور بحثامدوستان مستحظرن

نشستم پای بحث

یه کم کل کل کردم نمیدونم چرا من تو هر جمعی کل کل میکنم تهش دعوا میشه

دعوا شد منم دیدم اشتباه از من بود همش این لج بازیای مسخرم سرمو به باد میده

شازده خیلی عصبی بود منم راستش فقط دلم میخواست با اون کل کل کنم نمیدونم چرامیگفت تو من از حرصش شده میگفتم شماچم شده بود الله اعلم...

ازش خوشم میومد از اینکه کل کل میکرد باهام و اونم کم نمیاورد از جدیش خوشم میومداز اینکه با وجود عصبانیتش سعی میکرد خونسر باشه

ولی انقد عصبیش کرده بودم که دیگه جوابمم نمیداد با سینی چایی اومدم بیرون و داشتم فکر میکردم چقد اشتباه کردم اونطوری حرف زدم خیلی بد و لجبازانه حرف زدم

یه چند دقیقه بعد رفتم در اتاقو زدم و گفتم ببخشید میشه چند لحظه بیاین بیرون

شانس آوردم ضایم نکرد اومد بیرون گفت بفرمایید امرتون

گفتم ببخشید میدونم اشتباه کردم خیلی بد حرف زدم همه حرفامم درست نبود یه بار دیگه اشتباهمو تکرار کردم واقعا شرمنده

گفت نه متوجه شدم ناراحت شدین خودتونو اذیت نکنین ولی ازا ین به بعد رو حرفایی که میزنین دقت کنین

همون موقع ازش خوشم اومد از اینکه مغرور نبود

این داستان ادامه دارد...

[ چهار شنبه 23 / 5 / 1391برچسب:شازده,

] [ 22:50 ] [ الی... ]

[ ]